از روانشناسمم کاری بر نمیاد
از اشکان و حرفاش و پلن A و B کشیدنش هم کاری بر نمیاد
با احمد رفتیم پارک و وسط چمن ها دراز کشیدیم
شروع کرد بوسیدنم، هیچ حسی نداشتم، بهش گفتم هیچ حسی ندارم
حتی بغلم کرد پسش زدم گفتم واقعاً هیچ حسی ندارم
بین دوستام داشتن رای میگرفتن کی ی تره
اکثریت رای مثبت رو دادن به من
و اون وسط من داشتم ب آینده فکر میکردم
وضعیت بغرنج تر از اون چیزیه ک هست
خودمون رو سرگرم ظاهر کردیم ک اساس ماجرا ک سیاهی آینده ماست دور بشیم
اشکان تو مغزم فرو کرد ک درس بخونم و از ایران برم
احمد میگه بخون و برو و نمون
بعدش میام خونه و میبینم هیج کس مهمتر و عزیزتر از خانوادم نیست توی دنیا
اشکان راست میگه
هیچ آینده ای تو ایران نیست، نمیشه تصور کرد چقدر طول میکشه ک پیشرفت کنی در صورتی ک پولدارا پولدارتر و فقیرها فقیرتر میشن.
امید ب ازدواج انقدر کم شده ک خیلی از دوستام حتی فکر عشق رو از سرشون بیرون کردن
استخدامی دولت هم اون چیزی نیست ک من آرزوش رو داشته باشم و به نوعی خودکشی با دستای خودمه
مگه چقدر زنده ام ک انقدر نگرانم
انقدر نگران فردا و پسفردام
دلم میخواد سرمو بزارم رو بالش و صبح ک از خواب بیدار میشم دوباره هشت سالم بشه
یه دختر کوچولوی شیطون و موفرفری بشم ک داره تو حوض خونشون آب بازی میکنه و آفتاب صورتشو گل انداخته و هیچ نگرانی واسه آینده نداره.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Greg مداد رنگی خوانشی نو در آئینه حوزوی تک سایت tebmedtourism انجمن ایران کره کوآرو موج طبیعت Paula