Medusa



حس چندگانه ای دارم
مثل بازیگری شدم ک هربار به صحنه میره نقش متفاوتی رو ایفا میکنه
یکبار معشوقه ام و بار دیگه عاشق
یکبار فرزندم و بار دیگه مادر
هر روز نقاب میزنم
هر روز ک از خواب بلند میشم وعده های شب قبلم رو فراموش میکنم
وقتی از آینه به چشمای خودم نگاه میکنم میترسم
سرم درد میکنه


رفتم خرید

دارم تغییر میدم ولی آروم

دوستم میگفت به نظر میرسه حالم خوب نیست، عین آدمی شدم ک نمیدونه چی میخواد،دیگه مثل قبل شاد نیستم و از چشمام شیطنت نمیباره

بابام میگه چرا انقدر روژ های پررنگ میزنم منم گفتم دوست دارم دوست دارم دوست دارم

در حقیقت خودمم نمیدونم چی میخوام

کلا از اولی ک من شروع کردم دنیا رو شناختن نمیدونستم از دنیا چی میخوام

اینو صدبار تو وبلاگم گفتم

حالا اینکه هرکی از راه میرسه اینو ب من میگه یعنی از قیافم میباره ک نمیدونم دقیقا چند چندم :)))

درس ها و تکالیف عیدم مونده

عملاً هیچ کاری نکردم


یه نکته اساسی رو باید آویزه گوشمون کنیم جمله طلایی :" به من چه و به تو چه"

یعنی حالم داره بهم میخوره از این حجم از فضولی

آخه یکی نیست بگه به تو چه ربطی داره ک پروپوزالمو تصویب کردم یا نه! یا دوستم میگه میام دفاعت! یکی نیست بگه کلوچه من صدبار بهت گفتم بیا پیشم بعد ناز و گوز میکنی میگی بابام نمیزاره الان میگی میخوام بیام دفاعت؟! بیلاخ باووو 

عصابم شدیدا ریخته بهم

از اون طرف در دهن فامیلارو گل میگیری ک انقدر نپرسن چرا ازدواج نمیکنی از این طرف دوستای خودت گوه تشریف دارن

دوست نیستن ک یه مشت آدم رقابت جو و حسودن! آخه من ک با شماها رقابتی ندارم چرا انقدر خودتونو مقایسه میکنید!


این متن رو تازه دیدم گفتم شما هم بخونید

جالب و تاثیر گذاره:


از افلاطون پرسیدند:شگفت انگیزترین رفتار انسان چیست؟
پاسخ داد:
'از کودکی خسته می شود،برای بزرگ شدن عجله می کند و سپس دلتنگ دوران کودکی خود می شود!
ابتدا برای کسب مال و ثروت از سلامتی خود مایه می گذارد،سپس برای بازپس گرفتن سلامتی از دست رفته پول خود را خرج می کند.
طوری زندگی می کند که گویی هرگز نخواهد مرد و بعد طوری که گویی هرگز زندگی نکرده می میرد!
آنچنان زمان خود را صرف آماده شدن برای زندگی می کند که برای زندگی کردن وقت پیدا نمی کند.
آنقدر به آینده فکر می کند که متوجه ازدست رفتن امروز خود نیست ،در حالی که زندگی گذشته یا آینده نیست بلکه تجربه ما از زمان حال است.


چندتا فیلم دیدم که معرفی شده توسط یک هنرمند بود :

فیلم ژانر وحشت ایرانی به نام " شب بیست و نهم" در سال خودش و موضوع خودش ترسناک بود و به قول خانم هنرمند میشه گفت خیلی از المان های فرهنگ ایرانی رو تو خودش جا داده بود و فیلم خوبیه البته من پسندش نکردم چون ریتم داستان خیلی کند بود.


فیلم ژانر هارور_بادی Ichi the killer

بعد از old boy این یکی از بهترین فیلم هایی که دیدم. واقعا از همه لحاظ عالی بود و همون سبک فیلمیه ک من خیلی دوست دارم " خون خون خون" . تو old boy و همین فیلم هر دو کاراکتر زبونشون رو بریدن ک خیلی صحته مازوخیسمی لذت بخشیه و بازیگرا خوب از عهده اش بر اومدن. کاکیهارا بهترین کاراکتر این فیلمه که به شدت پلید و بدجنسه و آدم عاشقش میشه. اگر تو سبک های هارور_بادی هستید این فیلم رو پیشنهاد میکنم حتما ببینید.



بچه ها دوتا نکته رو تو برخورد و مکالمه با من یادتون باشه:

1- نصیحتم نکنید چون شدیدا از این کار بدم میاد و تو هیچ آزمونی اثبات نمیشه ک کسی عقلش از دیگری بیشتره مگه اینکه ازش بپرسن و مثلا بگن " نظر شما در رابطه با این موارد چیه؟"

2- ده تا مولفه داشتن حرمت نفس رو بخونید!!!! اصلا ویدئوش رو از تو یوتویوب ببینید دکتر هولاکویی قشنگ توضیح میده

.

شبتون بخیر



تو خونه خودمونم

تو رختخواب خودمم

درد دارم، سرم گیج میره و چشمام از درد داره میترکه

سرم رو بالش خودمه

چشمامو ک میبندم خواب که میرم

از تب کابوس میبینم

الان فقط به ی چیز فکر میکنم

حالا ک حال روحیم داره بهبود پیدا میکنه

حالا ک قدر حال جسمیم رو میدونم

فقط دلم میخواد صدای یه قاری قرآن خوب رو بشنوم

دلم میخواد نماز بخونم

دلم واسه اون لحظه هایی ک بدو بدو میرفتم سمت سجاده نمازم تنگ شده

اینا حالات درونی منه

به احدی ربط نداره ک من نماز نمیخوندم یا الان میخوام بخونم.

ولی چقدر دلم تنگ اون روزا شده


بچه ها میخوام وبلاگمو ببندم به هزار و یک دلیل

دلیل اولیش اینکه نمیخوام دیگه اینجا بنویسم

اینجا ی قسمت سانسور شده ی منه

ی قسمتی ک خودمو دارم سانسور میکنم ک اینو نمیخوام!!!!!

اینکه خودمو پشت ی وبلاگ قایم کنم یا اشخاص زندگیم و تجربیاتمو رمزگذاری کنم یا مثلا اسم خاص براشون بزارم مسخره است

خب اگ قراره سانسور کنم همون بهتر ک تو دفتر بنویسم

بچه ها من نیستم

شاید ی مدت طولانی

کسایی هم ک باهاشون در ارتباطم بازم در ارتباطم

اما مدوسا بهتره برای مدتی تو دنیای واقعی خود واقعیش رو زندگی کنه اونم بدون سانسور

فعلا

خدانگهدار


بچه ها میخوام وبلاگمو ببندم به هزار و یک دلیل

دلیل اولیش اینکه نمیخوام دیگه اینجا بنویسم

اینجا ی قسمت سانسور شده ی منه

ی قسمتی ک خودمو دارم سانسور میکنم ک اینو نمیخوام!!!!!

اینکه خودمو پشت ی وبلاگ قایم کنم یا اشخاص زندگیم و تجربیاتمو رمزگذاری کنم یا مثلا اسم خاص براشون بزارم مسخره است

خب اگ قراره سانسور کنم همون بهتر ک تو دفتر بنویسم

بچه ها من نیستم

شاید ی مدت طولانی

کسایی هم ک باهاشون در ارتباطم بازم در ارتباطم

اما مدوسا بهتره برای مدتی تو دنیای واقعی خود واقعیش رو زندگی کنه اونم بدون سانسور

فعلا

خدانگهدار

پ.ن

دوستایی ک باهاشون در ارتباطم خواستید آی دی تلگرامم رو میفرستم


دیشب براش گریه کردم

برای اینکه دیگه نمیبینمش

برای اینکه تنها فردی بود ک تمام و کمال با معیارهای من یکی بود

برای اینکه چقدر میتونم دوستش داشته باشم

برای اینکه هیچوقت نه میتونم بغلش کنم نه میتونم ببوسمش.

کراش عزیزم

همون پسر مژه بلندی ک وقتی حرف میزنه خیره به چشماش میشم

لعنت به این مهاجرت

لعنت ب این وضعیت اقتصادی

لعنت به این بی آیندگی

رفت آلمان

برای همیشه.


اینجا ک بهم زنگ زدن خوب نبود حتی با اینکه مصاحبه و آزمونشم قبول میشم

ولی خوب نیست یعنی به معنای واقعی پوچه

از ظهر ک رسیدم خوابگاه سردرد گرفتم

دوباره از نوبنیاد زنگ زدن اونجا صدبرابر به من دورتره

وضعیت اقتصادی نابود کنندست

ترسناک ترین قسمتش اینکه یه قشری از ن

تن میدن به فاحشگی

بچه ها شما ی قسمت کوچولوی خوب قضیه رو میبینید

اوضاع خیلی وحشتناک تر و کثیف تر و لجن مال تر از چیزیه ک نشونمون میدن

اگ بخوام برم سر یه کار درست حسابی پارتی میخواد

یه پارتی کلفت

وای حس فیلم مالنا رو دارم

ک مردم شهر بدون غذا گذاشتنش، بهش کار نمیدادن و باهاش مراوده نداشتن که فقط برای زنده موندن تن به خواسته های اونا بده

الان همه دست به دست هم دادن ک ن رو بیارن به کارای پست

هووووووم

فکر کنید یه دختر که زبانش عالیه. بهترین دانشگاه و کلی مهارت بلده.

من فقط یه نفرم از این هزاران دختر متخصص و با مهارت

لعنت به تمام کسایی که دنیا رو تبدیل به جهنم کردن


از روانشناسمم کاری بر نمیاد
از اشکان و حرفاش و پلن A و B کشیدنش هم کاری بر نمیاد
با احمد رفتیم پارک و وسط چمن ها دراز کشیدیم
شروع کرد بوسیدنم، هیچ حسی نداشتم، بهش گفتم هیچ حسی ندارم
حتی بغلم کرد پسش زدم گفتم واقعاً هیچ حسی ندارم
بین دوستام داشتن رای میگرفتن کی ی تره
اکثریت رای مثبت رو دادن به من
و اون وسط من داشتم ب آینده فکر میکردم
وضعیت بغرنج تر از اون چیزیه ک هست
خودمون رو سرگرم ظاهر کردیم ک اساس ماجرا ک سیاهی آینده ماست دور بشیم
اشکان تو مغزم فرو کرد ک درس بخونم و از ایران برم
احمد میگه بخون و برو و نمون
بعدش میام خونه و میبینم هیج کس مهمتر و عزیزتر از خانوادم نیست توی دنیا
اشکان راست میگه
هیچ آینده ای تو ایران نیست، نمیشه تصور کرد چقدر طول میکشه ک پیشرفت کنی در صورتی ک پولدارا پولدارتر و فقیرها فقیرتر میشن.
امید ب ازدواج انقدر کم شده ک خیلی از دوستام حتی فکر عشق رو از سرشون بیرون کردن
استخدامی دولت هم اون چیزی نیست ک من آرزوش رو داشته باشم و به نوعی خودکشی با دستای خودمه
مگه چقدر زنده ام ک انقدر نگرانم
انقدر نگران فردا و پسفردام
دلم میخواد سرمو بزارم رو بالش و صبح ک از خواب بیدار میشم دوباره هشت سالم بشه
یه دختر کوچولوی شیطون و موفرفری بشم ک داره تو حوض خونشون آب بازی میکنه و آفتاب صورتشو گل انداخته و هیچ نگرانی واسه آینده نداره.

از اولین پستی ک تو این وبلاگ گذاشتم من همش ی هدف داشتم
که بفهمم از این دنیا چی میخوام
شاید قرار نیست چیزی بخوام
شاید قراره فقط زندگی کنم
ب اینکه صدسال دیگه هیچ اثری ازم نیست راضیم
واقعا خسته شدم از اینکه انقدر فکر کنم ک دقیقا باید برای زندگیم چی کار کنم
قسمت داغون ماجرا اینکه این همه درس خوندم ولی تو هیچ کدوم از اون واحدهای کوفتی درسی یاد ندادن درست تصمیم گیری رو
اشکان از رو شکم سیری ی پلن مسخره برام کشید ک هرچی سر و تهش رو از بقیه میپرسم به بن بست میخورم
تجربه مرگ با تصادف رو هم تو رزومه ام اضافه کردم
اینکه نزدیک بود بمیرم و به عبارتی اگ مرده بودم الان مراسم هفتمم رو خانواده برگزار کرده بود خیلی وحشتناکه
مرگ با تصادف بدترین مرگ دنیاست اصلا دوست ندارم در اثر تصادف بمیرم
هم درد زیادی رو تحمل کردم هم خانوادم خیلی ترسیدن
مرگ در اثر غرق شدن بهتره
دوست دارم غرق بشم
درد نداره، سبک و رها آدم میمیره
.
بچه ها اگ برای دلسوزی دارین وبلاگ منو میخونین نخونید خواهشا
ب اندازه کافی عصابم داغون هست 

 میگن یکی از این سه گزینه باعث پیشرفت میشه:

1) عشق

2) پول

3) انتقام

من گزینه سوم رو انتخاب میکنم

انتقام از کسایی ک نفرت و کینه رو ایجاد میکنن، کسایی ک حسادت رو به جونشون میخرن، کسایی ک از کوچیکترین مسائل مسخرشون پست و استوری میزارن درصورتی که کارهاشون هیچ ارزشی نداره

خیلیا از کارهای من خبر ندارن، خیلیا نمیدونن من الآن کجام و حتی قرار هم نیست بدونن

خسته ام از این همه تکبر و فخر فروشی و طبل تو خالی بودن، اهداف پوچ و مسخره ای ک هزاران نفر اون رو داشتن

اگر میخواید متفاوت باشید راهی رو برید که بقیه نرفتن، نه اینکه از چیزی ک واضح و روشنه و راهی ک هزاران نفر طی کردن پست و استوری بزارید

سکوت میکنم

در برابر تمام آدم های فخر فروش و متکبر سکوت میکنم

خدای منم مهربونه



برای هیچکس مهم نیست من گوشی ندارم

یعنی اهمیتی نداره

واقعا برام تعجب برانگیزه که حتی خانوادمم از اینکه تو راه موندم چون گوشی نداشتم هیچ واکنشی نشون ندادن

فقط دعوام کردن چرا نگفتم دوستم منو میرسونه !!! من موندم دقیقا با چه وسیله ای بهشون اطلاع میدادم؟

حتی کسی که ادعا میکنه دوستم داره هم تلاشی نمیکنه 

براش مهم نیست

براش مهم نیست دارم با تلفن خونه بهش میزنگم

حتی نگفت بهم حتی شده پنجاه تومن کمک میکنه که گوشی بخرم

حتی نگفت گوشی قبلیتو بده تعمیر کنم

من انتظارم زیادی بالاست

توقع بیجا دارم

من چقدر احمقم

از هیچکس جز خودم نباید انتظار داشته باشم

مستقل باش مدوسا مثل همیشه


به فصل زیبای پایان نامه نزدیک شدم. یعنی رسیدم

اون نمره زیبا و قشنگی که سر درس سمینار گرفتم باعث شد از هرچی پایان نامه است زده بشم

حالا چاره ای نیست دیگه

بریم ببینیم تهش چی میشه

هر الاغی هم از راه میرسه میپرسه پایان نامه ام رو چی کار کردم

آقا جان سخته ننوشتم!

کلا من آدم کارهای سختم

انجامشون نمیدم!

انقدر عصابم خورده که به همه چیز و همه کس فحش میدم :)


راز روانشناسی؟

پیش روانشناسم که میرفتم در طی این یک سال یه چیز رو به من یاد دادن، قدرت کنترل احساساتم

کنترل خشم، عصبانیت و حس عشق و شهوت و .

من باید تو یه دفتر تک تک احساساتی که توی روز باهاش مواجهه میشدم رو مینوشتم

تشخیص میدادم کدوم حس عشقه و کدوم شهوت

کدوم خشمه و کدوم عصبانیت

کدوم حس دلتنگیه و کدوم حس ناراحتی

اینطوری کم کم با درون خودم آشنا میشدم

و میفهمیدم کدوم رو باید کنترل کنم و کدوم رو باید آزاد کنم

به عنوان مثال امروز:

من با یه پیام مسخره توی لینکدین مواجهه شدم که پیشنهاد دوستی بود، خیلی محترمانه رد کردم ولی طرف اصرار داشت. حس خود برتر بینی تو وجودم زبانه کشیدم و بعدش یادم اومد این روند اشتباهه و دکمه آنفرند رو زدم

بعدش یه سری مشکلات خانوادگی که باعث میشدن منو ناراحت کنن. سعی در این داشتم که عامل ناراحتی رو از خودم دور کنم ولی نتونستم و تو ناخودآگاهم ناراحت شدم و این ناراحتی به صورت اضطراب نمود پیدا کرد

بعد پایان نامه و امتحان زبانم. پول و شرایط محیطی رفته رفته روی اضطراب و استرسم تاثیر گذاشت. به صورتی که واقعا حس استرس باعث شد سرم درد بگیره. اینجا من میدونم عامل ها چی بودن و باید بتونم حس استرسم رو کنترل کنم

براش برنامه نوشتم. و دیدم عامل های استرس یه سریاش از دستم من خارجه پس قرار نیست خودخوری کنم

من فقط تنها راه حلم اینکه تلاش کنم، و کنترل کنم و آزاد کنم

حس عشق رو آزاد کنم و حس شهوت رو کنترل

حس دلتنگی رو آزاد کنم و حس ناراحتی رو کنترل

اینطوری میتونم قوی بمونم

 

 


استرس و اضطراب خیلی زیادی دارم

پایان نامه این سخت ترین سخت ها

هنوز به هیجا نرسوندمش

اون به کنار باید برای آزمون زبان هم خودمو آماده کنم

از استرس زیاد دست و دلم به هیچ کاری نمیره

شدیدا بی حوصله ام

به حدی بی حوصله ام که دلم نمیخواد برم حتی حموم

دلم میخواد فقط بخوابم.

 


این یه مدت هر روز که از خواب بلند میشم یکی دو‌ساعت طول میکشه تا وقایع اخیر به ذهنم بیاد

صبح که خوابگاه ها تخلیه شد شبیه فیلم های هالیوودی بود

به همون شدت اکشن طور

شبیه فاجعه چرنوبیل از نوع ویروسیش

خیلی غیر واقعیه

تصور اینکه تمام کسایی که دوستشون داری رو نمیخوای ببوسی ولی از ته دل میخوای با تمام آدم های نفرت انگیز بوسه فرانسوی داشته باشی، انقدر که آب دهنت رو‌ قورت بدن ؛ خیلی گیج کنندست

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

شاعرانه استاد حاج براتی آپشن خودرو | استریو آرام طراحی سایت / سئو سایت / تبلیغات گوگل تجربه های آموزشی قرآنی کاغذ مقوای یکتا گستر تدریس خصوصی زبان اعتبار سنجی